یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

جوک جدید و باحال

شبا وقتی سوار تاکسی میشم به این فکر میکنم که مثلا رمز عابر بانمکو چی بگم به راننده،
یا اگه پیچید تو فرعی چجوری در ماشینو باز کنم بپرم بیرون !
توهم در حد مرگ !
.
.
.
بعضی وقتا لازمه که تکلیفتو با خودت روشن کنی ،
رودروایسی ها رو بذاری کنار مثه یه کوه قوی باشی ،
قاطع و استوار از جلوی لپ تاپ بلند بشی و بری دستشویی …
.
.
.
من توی هفت آسمون یه ستاره داشتم ،
راه شیری رو که می خواستن احداث کنن افتاد تو طرح …
هیچی دیگه الان هم در خدمت شماییم !
.
.
.
پاتختی چیست؟
همان جشن نیکوکاری یا گلریزان برای عروس و داماد است
که برای حفظ آبروی زوج جوان نام پاتختی را برآن نهاده اند!
.
.
.
خوابیم اگرچه مرد میدان هستیم
خیر سرمان رستم دستان هستیم
وقتی به «داداش کایکو» نیازی باشد
گوییم که: «نه! ما ایکیوسان هستیم»!
.
.
.
کم مونده ایرانسل بهم اس بده مشترک گرامی،
“چیه چیزی شده ؟ چرا ساکتی ؟ دوس داری من نباشم تا کنارت باشه کی ؟”
.
.
.
بدانید و آگاه باشید هروقت یه جوش گنده رو صورتتون ظاهر شد،
مطمئنا به زودی به یه مهمونی مهم دعوت می شوید یا با یه آدم خوش تیپ قرار خواهید داشت !
.
.
.

.

javahermarket

می خواهم بمیـــــرم...

میخواهم بمیرم

نه اینکه قلبم از کار بایستد

و تنم سرد شود

و با خاک یکسان شوم

میخواهم بمیرم نه اینکه هیچ صدایی به گوشم نرسد

و هیچ خورشیدی بر من نتابد

و از دیدن ماه و ستارگان کور باشم

میخواهم به مرگی کاملاْ غیر عادی بمیرم

مرگی شبیه بخار شدن آب

روئیدن دانه

غروب خورشید

ابری شدن آسمان

میخواهم نیست شوم

تا در دنیایی دیگر ظاهر شوم

دنیایی که هنوز آنرا ننامیده ام

دنیایی که مزه آنرا کاملاْ نچشیده ام

دنیایی شبیه عالم خیال

که در آن همه چیز عادی باشد

جز وحشت از نیستی

جز درماندگی

جز تنهایی...................

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 22 مهر 1391برچسب:دنیا,تنهایی,وحشت,نیستی,عالم,خیال,ظاهر,مزه,عالم,خیال,اشمان,غروب,خورشید,مرگ,باران,شبیه,
  • آرزوی دو همسر 60 ساله

    یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.

    ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ،
    هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.
    خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
    پری چوب جادووییش رو تکون داد و ...اجی مجی لا ترجی


    دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.

    حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت:

    باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد با کمال پر رویی گفت : خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابر این، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
    خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه

    پری چوب جادوییش و چرخوند و.........

    اجی مجی لا ترجی

    و آقا 92 ساله شد!


    خانمش تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد از جاش بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگه همسر من نیستی پیرمرد !!

    مرد با چشمانی گریان بدنبال همسرش با پشتی خمیده می دوید و می گفت : من عاشقتم !!! حتما پیرمرد این جمله حکیم ارد بزرگ رو نشنیده بود که : مردی که همسرش را به درشتی بیرون می کند ، به اشک به دنبالش خواهد دوید .

    javahermarket

    گل سرخی برای محبوبم

    " جان بلانکارد " از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .
    از سيزده ماه پيش دلبستگي‌اش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي در فلوريدا, با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود, اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشتهايي با مداد, که در حاشيه صفحات آن به چشم مي‌خورد . دست خطي لطيف که بازتابي از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد: "دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.
    " جان " براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او درخواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود .در طول يکسال و يک ماه پس از آن , آن دو به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند . هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد .
    " جان " درخواست عکس کرد ولي با مخالفت " ميس هاليس " روبه رو شد . به نظر هاليس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد . ولي سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسيد آن ها قرار نخستين ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود : تو مرا خواهي شناخت از روي گل سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت .
    بنابراين راس ساعت 7 بعدالظهر " جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنويد :
    " زن جواني داشت به سمت من مي‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهاي طلايي‌اش در حلقه‌هاي زيبا کنار گوش‌هاي ظريفش جمع شده بود , چشمان آبي رنگش به رنگ آبي گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاري مي مانست که جان گرفته باشد . من بي اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد . اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پرشوري از هم گشوده شد , اما به آهستگي گفت " ممکن است اجازه دهيد عبور کنم ؟ " بي‌اختيار يک قدم ديگر به او نزديک شدم ودر اين حال ميس هاليس را ديدم . تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود زني حدودا 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود و مچ پايش نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند
    دختر سبز پوش از من دور مي شد , من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرارگرفته ام . از طرفي شوق وتمنايي عجيب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا ميخواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معناي واقعي کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم مي کرد .
    او آن جا ايستاده بود با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام و موقر به نظر مي رسيد وچشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد . ديگر به خود ترديد راه ندادم . کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد , از همان لحظه فهميدم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود , اما چيزي به دست آورده بودم که ارزشش حتي از عشق بيشتر بود , دوستي گرانبهايي که مي توانستم هميشه به آن افتخار کنم .
    به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين .وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم .
    من " جان بلانکارد" هستم و شما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد . از ملاقات شما بسيار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمي‌شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است !
    تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست !
    طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد .

    javahermarket

    داستان ...بدنیست ،بخونین

    دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت .دندان هایی نامتناسب با گونه هایش،موهای کم پشت ورنگ چهره ای تیره.روز اولی که به مدرسه آمد ،هیچ دختری حاضر نبودکنار او بنشیند.
    نقطه مقابل اودخترزیبا رو وپولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت.او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد وازاو پرسید :«میدونی زشتترین دختر این کلاسی؟» یک دفعه کلاس از خنده ترکید .بعضی ها هم اغراق آمیزتر میخندیدند.اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی وعشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول ،احترام ویژه ای در میان همه واز جمله من پیدا کند:اما برعکس من ،تو بسیار زیبا وجذاب هستی.
    او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که میتوان به او اعتماد کرد ولذاکار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه میخواستند با او هم گروه باشند.اوبرای هرکس نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی میگفت چشم عسلی وبه یک ابرو کمانی و...به یکی از دبیران ،لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا وبه مستخدم مدرسه هم محبوبترین یاور دانش آموزان را داده بود .آری ،ویژگی برجسته او در تعریف وتمجید هایش از دیگران بود که واقعا به حرفهایش ایمان داشت و دقیقا به جنبه های مثبت فرد اشاره میکرد.مثلا به من میگفت بزرگترین نویسنده دنیا وبه خواهرم میگفت بهترین آشپز دنیا !وحق هم داشت.آشپزی خواهرم حرف نداشت ومن از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این رافهمیده بود.
    سالها بعد وقتی او به عنوان شهردارشهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم وبدون توجه به صورت ظاهریش احساس کردم شدیدا به او علاقمندم.
    پنج سال پیش وقتی برای خواستگاریش رفتم ،دلیل علاقه ام را جذابیت سحرآمیزش میدانستم واو با همان سادگی ووقار همیشگیش گفت:«برای دیدن جذابیت یک چیز ،باید قبل از آن جذاب بود.»
    در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم .دخترم بسیار زیباست وهمه از زیبایی صورتش در حیرتند.روزی مادرم از همسرم سوال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟ همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
    ومادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.

    javahermarket

    شرح دلتنگی ... نمیدونم چرا اینقدر دلم برات تنگ شده زیبا ....

    همین الان بهت زنگ شدم و تو ظاهر آروم بودم اما میخوستم یه چیزی بگی که بیشتر صداتو بشنوم جوری که زنگ صدات همیشه تو گوشم بمونه ... اما دریغ که نشد باهم بیشتر حرف بزنیم ....

    آزمون دارم اما نمی تون تمرکز کنم .. هر صفحه ای رو ورق میزنم چهره تو میاد جلو چشام و هر خطی که میخونم اسم تو رو میبینم...

    خیلی دلتنگتم زیبا... خیلی

    الان دوست داشتم پیشونیتو بب.وسم و سرتو به سینم فشار بدم تا بفهمی تو قلبم چه غوغایی شده .....

    تو رو خدا اگه تو ذهنت باید و نباید رو مرور میکنی بذارشون کنار و بذار اینجا راحت باشم .... چون من خودم به اندازه کافی با خودم شیش و بش میکنم ..

    دوستت دارم زیبا .. همیشه و تا آخر عمر..

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:دوستت دارم,دلتنگی,خدا,ذهن,عمر,سینه,غوغا,فشار,ذهن,زیبا,فروشگاه,ظاهر , اروم,,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    جوک جدید و باحال

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا